اگه در خاطر داشته باشید یه زمانی هیچ موضوعی نداشتم اومدم اینجا و گفتم بدون موضوع هستم اما مروز کلا می خوام راجع به بی موضوعی حرف بزنم
نمی دونم چقدر حرفهام سر و ته داره اگه نداشت دیگه زحمتش باشما خودتون یه جوری درستش کنید
آقا یا خانم چه کاریه ما همش دنبال موضوع میگردیم که در بارش بنویسیم مگه اصلا ما کارهای روزانمون با موضوعه مثلا خودمن از صبح که پا میشم تا شب که می خوام ممکنه یه موضوع هم تو ذهنم نباشه ادم اگه با موضوع پیش می رفت که دیگه آیندش معلوم بود یه موضوع واسه خودش انتخاب میکرد تا آخرشم پیش میرفت ولی ما کلا بی موضوعیم باور کنید تا حالا چند بار شده یه تصمصم گرفته باشین ولی بهش عمل نکرده باشین یا یه هدفی رو برا خودتون داشتین ولی هیچ وقت برای محقق شدنش وقتی پیدا نکردین اصلا ما بدون موضوع داریم پیش می ریم البته منکر این نمشم که بعضی ها یه هدف یا همون موضوع رو دارن و روی همون دارن حرکت میکنن ولی همون ها هم احتمال تغییر تو موضوعشون زیاده اصلا تا حالا برنامه ریزی کردین؟من هیچ وقت نتونستم با برنامه ریزی برم جلو همیشه یه طوری شده که برنامم ریخته بهم باور کنید هروقت بدون مقدمه یا موضوع کاری رو کردم خیلی عالی بیش رفته ولی اما از موقعی که تو ذهنم گفتم امروز این کار و اینکار در این ساعت انجام میدم اما نشده که نشده البته میشه همین بی موضوعی رو یه موضوع دونست چون بالاخره من دارم راجع بهش حرف میزنم پس این بی موضوعی مطلق هم نیست یه جورایی نسبیه چرا ما هیچ کارمون مطلق نیست؟چرا ما هیشه گرفتار این نسبیتیم ؟ایا باید گردن انشتین رو بگیریم که این نسبیت رو انداخت تو دهن ما ؟یا نه کلا خلقت ما با نسبیت همراه بود
پی نوشت:والا به خدا خودمم نفهمیدم چی نوشتم اما به خدا محض پست ساختن نبود اینا یه سری از اشفتگی های مغزمه که یهو میزنه به سرم مغزم کلا خیلی شلوغه الانم یکی تو سرم نشسه وداره میکوبه یعنی دردمیکنه